داستان کوتاه و آموزنده معامله ای نا برابر - ₪ اس ام اس ₪
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

www.sajjad0.parsiblog.com - وبلاگ تفریحی سجاد صفر وبلاگ تفریحی سجاد صفر www.sajjad0.parsiblog.com - وبلاگ تفریحی سجاد صفر

 وبلاگ تفریحی سجاد صفر

سلام به دوستان خوبم .امیدوارم در این وبلاگ دقایق خوبی رو سپری کنید .برای آگاهی ازامکانات این وبلاگ خواهشمندم که تا آخر این صفحه  این وبلاگ رو مشاهده کنید.این وبلاگ هر روز آپدیت میشه .

 

در خبرنامه عضو شوید





Powered by WebGozar

داستان کوتاه و آموزنده معامله ای نا برابر

ارسال شده توسط سجاد در 89/10/7:: 1:8 عصر

داستان کوتاه و آموزنده معامله ای نا برابر

 

نمیتوانستم از آن همه ثروت به راحتی بگذرم مگر احسان جز یک دل عاشق چه ارمغانی میتوانست برایم داشته باشد که آن عشق هم بعد از چند سال درمیان مشکلات متعدد گم میشود.

موبایل، ماشین صفر کیلو متر، و آپارتمانی در یکی از برج های شمال شهر، پول و ثروتی بی اندازه گذشتن از همه ی اینها حماقت محض بود اشتباهی که من نمیخواستم مرتکب آن شوم اما احسان...از او و عشقش نه خیلی راحت اما میتوان گذشت...

چند روزی بود که خودم را در اتاق حبس کرده بودم درست هفته گذشته رییس شرکتی که در آن کار میکردم از من خواستگاری کرد .حمید25سال از من بزرگتر بود .اما مردی متمول که باوجود آن همه امکانات فکر میکردم اگربه در هر خانه ای برای خواستگاری میرفت بی جواب باز نمیگشت او تاجر بود.مردی خوش قیافه و خوش تیپ که در همان نگاه اول جذب او میشدی.

اما من 3سال بودکه با پسر دوست پدرم نامزد شده بودم و قرار بود بعد از تمام شدن درس احسان باهم ازدواج کنیم اوپسری مهربان وخونگرم بود میدانستم با تمام وجود مرا دوست دارد من هم به او علاقمند بودم اما او از دار دنیا فقط همان دل عاشق را داشت .کارمند ساده یک اداره دولتی بود مثل پدرم ومیدانستم که در صورت ازدواج بااو بایدزندگی ای مانند مادرم را داشته باشم وسالها در حسرت داشتن خیلی از امکانات اولیه یک زندگی بسوزم وبسازم وهمیشه از اول ماه تا آخر ماه دلشوره عقب افتادن اجاره خانه را داشته باشم اما من مثل مادر نبودم از کودکی بلند پروازورویایی وبه دنبال بهترین ها در زندگی بودم با این همه چون احسان را مردی مناسب برای 1زندگی مشترک میدانستم از طرفی به او علاقمند بودم.به خواستگاری او جواب مثبت دادم اما حالا همه چیز فرق میکرد من خواستگاری ثروتمند مثل حمید داشتم که میتوانست زندگی ام را دگرگون کند ومرا به تمام  

آرزوهای دیرینه ام برساند پس چرا بایدبه بخت خود لگد میزدم؟.حمید شانس زندگی من بود ونباید از آن میگذشتم.تصمیم خود راگرفتم وبه شرکت رفتم وموافقت خود را برای ازدواج با او اعلام کردم وفقط از او مدتی مهلت خواستم تا بتوانم با خوانواده ام صحبت کنم برق شادی را در نگاه حمید دیدم در هنگام بازگشت موبایلی را به من داد تا بتوانیم به راحتی با هم ارتباط داشته باشیم زمانی که از گرفتن آن امتناع کردم با خنده ای گفت که این اول راه است واز این به بعد باید منتظر هدایای زیادی از طرف او باشم .آن شب تا صبح نخوابیدم تمام اتفاقات این چند ساله مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبور میکرد .کودکی ام وحسرت داشتن اسباب بازی های رنگارنگی که هراز گاهی پدر ارزان ترین آنها را برایم میخرید.دوران مدرسه صحبتهای پدر ومادرم که همیشه در حول وحوش تقسیم حقوق پدر بین خرج خانه اجاره و قسط بود.هیچ وقت نتوانستم بیشتر از 2سال در 1مدرسه بمانم چون ما مستاجر بودیم و دایم در حال اسباب کشی وتازه4سال بود که توانستیم باکمک وام وپس انداز پدر آپارتمانی کوچک بخریم .پدرم مردی زحمت کش ومهربان بود ومادرم زنی فداکار آن 2عاشق یکدیگر بودند ودر این چند ساله با وجود مشکلات فراوان از علاقه شان به هم کم نشده بود .من تنها فرزند آنها بودم وهر 2سعی میکردند که در زندگی کمبودی نداشته باشم و بارها به خاطر من از خودشان میگذشتند وهرچه بزرگتر میشدم بیشتر از گذشته حس میکردم که مادر وپدرم چگونه صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشته اند. بعد از گرفتن دیپلم به علت آنکه میدانستم مخارج دانشگاه و ادامه تحصیل من برای پدر مشکل است قیددرس را زدموبه خواستگاری احسان جواب مثبت دادم پدرش همکار پدرم بود واوهم در همان اداره استخدام شده بود.میدانستم زندگی من با وجود تمام عشقی که ما به هم داشتیم همچون زندگی مادرم پراز فراز ونشیب ومشکلات مادی خواهد بود ومن هم چون او باید از خیلی خواسته های زندگی ام بگذرم وبرای من خیلی سخت بود .آن هم در این موقعیت که مردی مثل حمید از من خواستگاری کرده مردی که با وجود آن همه ثروت میتواند تمام خواسته ها ونیازهای مرا بر آورده کند .اما مطرح کردن این مسئله با پدر و مادرم کاری مشکل بود آن هم بعد از3سال نامزدی من واحسان.مثل روز برایم روشن بود که پدر مخالفت میکند از نظر او معامله بین عشق وثروت 1معامله نابرابر است اما من تصمیم خود را گرفته بودم ومیخواستم 1زندگی بدون مشکلات مادی را اغاز کنم وبرایم مهم نبود که آیا حمید به اندازه احسان مرا دوست دارد یا نه ؟.همین که مهرم به جای 14سکه طلا به نیت 14معصوم 1آپارتمان و1ماشین صفر کیلو متر باشد برایم کافی بود.تصمیم خود را گرفتم صبح وقتی از خواب بلند شدم به علت بی خوابی شب گذشته سر درد داشتم اما باید همین امروز با آنها صحبت میکردم روز جمعه بود .سر میز ناهار پیشنهاد رییس شرکت را مطرح کردم برق خشم و تعجب را در چشمان آنها دیدم وزمانی که مادر پرسید تو چه گفتی سکوت کردم پدر سوال را دوباره تکرار کرد و این بار گفتم که من هم قبول کردم پدر مثل جرقه ای از جا پرید وبا خشم به جانم افتاد وشروع به کتک زدن من کرد مادرم با آه وناله به او التماس می کرد تا آرامش خود را حفظ کند در مدت چند لحظه کوتاه آرامش خانه از بین رفت .

با بدنی کوفته و زخمی از زیر دست پدرکه برای اولین بار بود که من را کتک می زد فرار کرده و در اتاق خود را حبس کردم . یک هفته ای  گذشت التماس های مادر و تهدید های پدر هیچ کدام در تصمیمم خللی ایجاد نکرداما این بار تصمیم به سکوت گرفتم چند روزی هیچ نگفتم وآنها هم گمان کردند که من پشیمان شده ام  البته خودم را از چشم پدر پنهان میکردم در این مدت احسان ماموریت بود بعد از بازگشت شبی که به خانه ما تلفن زد تا با من صحبت کند از نگاه مادر اضطراب و التماس را خواندم خیلی خونسرد و آرام با او صحبت کردم وقرار شد روز بعد همدیگر را در پارک نزدیک خانه ببینیم.در این مدت که در خانه زندانی بودم پنهان از چشم پدر ومادرم با موبایل حمید را در جریان اوضاع میگذاشتم.آن شب تا صبح نخوابیدم نمیدانستم این موضوع را چگونه با احسان مطرح کنم.نمیدانستم عکس ال عمل او را پیش بینی کنم.چندین شب بود که خواب راحت نداشتم آن روز هم با سردرد از رختخواب بیرون آمدم وخودم را آماده کردم تا به دیدن احسان بروم. در پارک وقتی چشمان مشتاق و عاشق او را دیدم لحظه ای در تصمیم خود تردید کردم احسان جوان بود وپر از نیرو و فرصت برای زندگی بهتر شاید هم میتوانست در زندگی پیشرفت کند او راه درازی را در پیش داشت واگر من همراه او می بودم حتما میتوانستم وضعیت بهتری داشته باشم او عاشق من بود...

لحظه ای به خودم نهیب زدم با اما واگر نمیتوان زندگی کرد مادرت را ببین تو هم میخواهی مثل او شوی و هیچ وقت به آرزوهایت نرسی.تصمیم گرفتم دیگر به چشمانش نگاه نکنم بعد از صحبت های متفرقه از او خواستم لحظه ای روی یکی از نیمکت ها بنشینم تا درباره ی مسئله مهمی با او صحبت کنم تصمیم خود را گرفته بودم و میخواستم بدون مقدمه چینی وخیلی رک مسئله را برایش بگویم پس همین کار را کردم .سکوتی طولانی بین ما حکم فرما شد.ثانیه ها برایم چون سالی می گذشتند که صدای آرام و محزون احسان به آن سکوت خاتمه دادشوخی میکنی شیدا؟او هنوز باور نکرده بود .با لرزشی که در صدایم مشهود بود گفتم نه مثل جرقه از جا جهید وروبه رویم قرار گرفت در آن لحظه احساس شادی کردم که با او در خیابان قرار گذاشتم چون مطمئن بودم اگر در جایی غیر از خیابان بودیم او نیز چون پدرمرا زیر مشت و لگد میگرفت اما حالافقط باخشم نگاهم میکرد به او گفتم که بعد از مدتی عشق ما در میان آن همه مشکل گم میشود و من دوست دارم به آرزوهای بزرگ زندگی ام برسم و...

ساعت ها حرف زدم واحسان تنها نگاهم کرد.چون مجسمه ای سخت وسنگی شده بود ودر آخر آب دهانش را با نفرت بر روی زمین انداخت و رفت.

مردی که با قلبی پراز عشق آمده بود تا آشیانه ای گرم بسازد با وجودی پر از نفرت از من جدا شد و دیگر هیچوقت او را ندیدم.همان شب با1تماس تلفنی به پدرم گفته بود که از ازدواج با من منصرف شده و...

پدر خیلی زود فهمیده بود که این جریان از کجا شروع میشود با خشم به طرف من آمد وباز هم مرا زیر ضربه های مشت ولگد خود گرفت.روزها میگذشت و من همچنان پنهانی باحمید در ارتباط بودم پدر با احسان خیلی صحبت کرد واز او خواسته بود فرصتی بدهد تا من بر سر عقل بیایماما خوشبختانه یا بدبختانه احسان به هیچ عنوان راضی نشده بود که حتی یک دفعه ی دیگر مرا ببیند .1ماه تمام مادر وپدرم از هر راهی وارد شدند تا مرا از تصمیمم منصرف کنند اما برای من مرغ یک پا داشت وآن هم ازدواج با حمید بود.پدر که از بازگشت احسان ناامید شده و از طرفی مرا مصمم میدید بالاخره کوتاه آمد به ان شرط که بعد از ازدواج با حمید هیچ وقت پا به خانه آنها نگذارم ومن هم پذیرفتم.ما در 1محضر به عقد هم در آمدیم بدون حضور خانواده من واولین شب ازدواجمان را در بهترین هتل شهر گذراندیم حمید به عنوان هدیه ازدواج 1سرویس جواهر گرانبها که تا آن روز هرگز مانندش را ندیده بودم به من داد .برای سفر ماه عسل به یکی از کشورهای اروپایی رفتیم.حمید انقدر دست و دل باز بود که هر چه را من فقط روی آن با نگاه مکث میکردم میخرید. اصلا برایش مهم نبود که من به ان احتیاج دارم یانه .15روز در سفر بودیم .در این مدت آنقدر به من خوش گذشت که سر سوزنی دلتنگ خانواده ام نشدم.

بعد از بازگشت به خانه حمید که البته حالا به اسم من بود مستقر شدیم.اپارتمانی شیک وبزرگ در یکی از برج های مسکونی شمال شهر .وچون من به تنهایی از عهده کارهای خانه بر نمی آمدم او 1پیرزن را برای کمک به من استخدام کرد تا کارهای خانه را انجام دهد.روزها حمید به سر کار میرفت ومن هم به گردش در خیابان ها وخرید وکلاس های مختلف ومهمانی میرفتم.چند ماهی گذشت .ان قدر غرق خوش گذرانی بودم که گذر زمان را احساس نمیکردم.بعد از 6ماه اخلاق حمید کم کم عوض شد بهانه گیر شده بود شبها دیر به خانه می آمد 1شب به علت شور بودن غذا کتک مفصلی به من زد واز خانه خارج شد.تازه ان وقت بود که بعد از مدت ها در تنهایی وتاریکی خانه به یاد پدر و مادرم افتادم ودلم برای آنها تنگ شد .ولی هنوز از تصمیمم پشیمان نشده بودم خودم را قانع کردم که از این دعواها در هر خانه ای هست.چند روزی از آن ماجرا گذشت و حمید با1سویس جواهر گرانبها از من عذرخواهی کرد وعلت تمام بهانه جویی هایش را نداشتن بچه عنوان کرد واو عقیده داشت که سنش زیاد است وباید هرچه زودتر بچه دار شویم من هم حق را به او داده وقبول کردم چند ماه بعد بودکه متوجه تغیراتی در خودم شدم ،حالت تهوع مدام،سر گیجه و بی حالی همه نشان از آن داشت که به زودی کودکی زیبا به زندگی مان رونق میدهدمراجعه به پزشک وانجام آزمایش شک ام را به یقین تبدیل کرد .ان شب را با حمید جشن گرفتیم در تمام دوران بار داری ام او مثل پروانه به دور من میگشت واز کوچکترین محبتی در حقم کوتاهی نمیکرد وخودم را خوشبخت ترین زن دنیا میدانستم .زمان فرا رسید ومن در یکی از بهترین بیمارستان های تهران کودکم را به دنیا آوردم در این مدت حمید بارها به سراغ خانواده ام رفته بود اما آنها راضی به قبول من نبودند.پسرم زیبا ودوست داشتنی بود با موها وچشمانی به رنگ شب وپوستی مهتابی.

وقتی او را در اغوش میگرفتم تمام غمهای دنیا را فراموش میکردم.حمید هم چون بتی او را می پرستید اسم میوه زندگیمان را سهیل گذاشتیم.بعد از گذشت چند ماه باز هم اخلاق حمید عوض شدکودکش را دوست داشت اما نسبت به من بی تفاوت شده بود با کوچکترین حرفی مرا زیر مشت ولگد میگرفت به بهانه آنکه من عرضه نگهداری از سهیل را ندارم برای او پرستار خصوصی استخدام کرد وبه او سفارش کرده بود که به هیچ عنوان نگذارد که من به سهیل نزدیک شوم 2سالی گذشت من میسوختم ومیساختم تنها بهانه برای زندگی ام سهیل وبود که البته حتی از در آغوش گرفتن او هم منع شده بودم او را از من دور کرده بودند تا آن جایی که مرا به عنوان مادرش نمیشناختاما چه سود که /خود کرده را تدبیر نیست/راه بازگشتی هم نداشتم تمام پل ها را پشت سرم خراب کرده بودم خانواده ام بعد از سالها هنوز راضی به قبول کردن من نبودند .حمید کمتر به خانه می آمد زمانی هم که در خانه بود تمام وقتش را صرف پسرش میکرد .با وجود اخلاق بد حمید از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشتم اما کم کم از آن همه پول وبریز وبپاش خسته شدم دلم برای نگاهی مهربان،صدایی پر از محبت ودستانی گرم وخانه ای مملو از عشق تنگ شده بود،در یک کلام پشیمان شده بودم.1روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد .در را باز کردم زنی با آرایش ولباس قابل توجه در آستانه در ایستاده بود وبدون دعوت من وارد خانه شد و روی یکی از مبل ها نشست وقتی با تعجب از او پرسیدم کیست وچکار دارد شروع به صحبت کرد .حرفهایش چون پتکی بر سرم فرود آمد انقدر بی رحمانه وصریح صحبت می کرد که جای هیچ تردیدی برایم نگذاشت و زمانی که به حمید زنگ زدم واز او خواستم برای تمام کردن این بازی هر چه زودتر به آن جا بیاید مطمعن شدم که در این میان بازیچه ای بیش نبودم.او همسر اول حمید بود وچون آنها بچه دار نمی شدند حمید با حیله و نیرنگ مرا که ثروت او چشمانم را کور کرده بود فریب داده وحالا که به مقصود خودش رسیده بود ،تصمیم داشت از من جدا شود وچون به گفته خودش هیچ علاقه ای به من نداشت وقادر به ادامه 1زندگی بدون عشق نبود وبرای آنکه من هم با این جدایی موافق باشم هم مهرم را که آن آپارتمان و1ماشین بود میدهد وهم ماهانه مبلغ قابل توجهی را به حسابم واریز میکند ما هم از هم جدا شدیم البته من مجبور بودم که از حمید جدا شوم در غیر این صورت باید با همسر اول حمید که ادعا داشت عاشق اوست در1خانه زندگی میکردم وشاهد خوشبختی آنها باشم از طرفی پسرمرا از من دور کرده بودند واو هیچ محبتی به من نداشت ونسبت به من غریبی میکرد پس به این نتیجه رسیدم ادامه این زندگیجز عذاب برایم هیچ ارمغانی ندارد .امروز همه چیز دارم،حمید بعد از سالها هنوز هم به قول خود ش وفادار مانده وماهانه مبلغ قابل توجهی به حساب بانکی ام واریز میکند مالک خانه ای بزرگ هستم ماشینی زیبا دارم ومبلغ فراوانی پول اما تنها هستم پسرم آنقدر غرق محبت حمید و همسر اوست که اصلا مرا نمیشناسد.شاید هم این تاوان گناهی است که من در جوانی مرتکب شدم . پدر و مادرم در 1تصادف سالها قبل جان خود را از دست دادند قبل از آنکه پدر راضی به دیدن من شده باشد.از اطرافیان شنیده ام احسان ازدواج کرده وزندگی آرامی دارد ومن همانطور که میخواستم وآرزو داشتم ثروتی فراوان دارم اما تنها هستم آنقدر تنها که گاهی از آن سکوت وتنهایی میترسم شایدحق با پدرم بود که بارها به من میگفت

 /دخترم خودت را به بهای نا چیز مفروش/

 

 





بازدید امروز: 63 ، بازدید دیروز: 55 ، کل بازدیدها: 1440391
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ